نسکافه داغ است داغ ترازان تکه سربی که نشست توی سینه ی محمد وقتی نشسته بود....دراغوش پدرش من نسکافه نمی خورم نسکافه تلخ است تلخ ترازان روزی که پدر زینب راگرفتند وکشان کشان انداختند توی ان ماشین اهنی که حتی پنجره هم نداشت. من نسکافه نمی خورم نسکافه سیاه است سیاه ترازان شبی که هانیه ومادربزرگش راازخانه بیرون انداختند ویک غول اهنی روی سقف خانه شان راه رفت من نسکافه نمی خورم من افتخار می کنم که نسکافه نمی خورم بگذارهمان چهارجوان اسراییلی بنشینند زیرسایه ی درخت پرتقال خانه احمد ونسکافه بخورند وبخندند به ریش همه شیوخ عرب من نسکافه نمی خورم.من نسکافه نمی خرم. من حتی یک ریال نمی دهم که بشود ان تکه سرب. که بشودیک قطره بنزین برای ان ماشین اهنی که بشود بند پوتین ان سرباز اسراییلی من نسکافه نمی خورم ونسکافه فقط همان یک فنجان قهوه نیست همان گوشی موبایلی است که من وتو خریده ایم وبرای خریدنش سیصدوپنجاه هزارتومان بدهکارشدیم همان پیراهنی است که توپوشیده ای ومن پوشیده ام. من نسکافه نمی خورم شماچه طور